عشق

...نازپري پيشنهاد كرد: برويم جلو ببينيم چه مي‌گويند.

ولي زربانو جلو او را گرفت و گفت: نه! حيف است. حالا ديگر برگرديم، تا همين‌جا كافي است؛ يك تكه، يك لحظۀ زندگي مرا بياد آورد، جلوم مجسم كرد؛ مي‌ترسم از قدرش بكاهد. نزديك نبايد رفت، چون عشق مثل يك آواز دور، يك نغمۀ دلگير و افسونگر است كه آدم زشت و بدمنظري مي‌خواند. نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد، چون يادبود و كيف آوازش را خراب مي كند و از بين مي‌برد...

(صادق هدایت، زنی که مردش را گم کرده بود)

 

 

من از قبیله‌ی خزان‌ام ای شکوفه‌ی بهار

حذر حذر که غنچه را کبود و زرد می‌کنم